بدون درس -

نگین

بدون درس.

بچها نگارش کوه به کوه نمیرسه آدم به آدم میرسه داستانی میفرستید فقدر جوری بدید معلم نفهمه گوگل گرفته شده از گوگل نگیرد

جواب ها

آلفوسینو

بدون درس

روزی روزگاری در دهکده‌ای دور افتاده، دو کوه بلند در کنار هم ایستاده بودند. یکی همیشه برفی و سرد بود، دیگری پوشیده از درختان سبز و گرم. این دو کوه هیچ‌گاه به هم نزدیک نمی‌شدند، همیشه فاصله‌ای میانشان بود. روزی از روزها، مردی از دهکده تصمیم گرفت از یکی از این کوه‌ها بالا برود. او سختی‌ها و مشکلات مسیر را با خود می‌آورد، اما به آرزوی خود که رسیدن به قله بود، ادامه داد. بعد از ساعت‌ها تلاش، بالاخره به قله رسید. در آنجا، مرد با کسی روبه‌رو شد؛ یک زن از دهکده دیگر که او هم تصمیم گرفته بود همان مسیر را طی کند. زن با مرد به آرامی صحبت کرد و درد دل‌هایش را بازگو کرد. آنها از دنیای متفاوتی آمده بودند، اما در آن لحظه در قله یکی از کوه‌ها همدیگر را پیدا کردند. در دل کوه، وقتی که همه چیز دور و بی‌روح به نظر می‌رسید، آدم‌ها به هم رسیدند. مرد و زن از آنجا که به یکدیگر نیاز داشتند، تصمیم گرفتند با هم به پایین بروند، از درختان سبز عبور کنند و مسیر را دست در دست هم ادامه دهند. آنها فهمیدند که حتی اگر کوه‌ها به هم نمی‌رسند، آدم‌ها می‌توانند همدیگر را پیدا کنند و در کنار هم از سختی‌های زندگی عبور کنند. و این‌گونه بود که در نهایت، کوه‌ها شاید به هم نرسیدند، اما آدم‌ها همدیگر را یافتند.

سوالات مشابه